ای کوه تو به من معنای زندگی دادی ، ای کوه تو به بالهای خسته ام پرواز دادی ، ای کوه تو مرا نجات دادی ، به من نفس دادی ، دستهایم را گرفتی ، عاشقی را به من یاد دادی ، به من شوق پرواز دادی ، لبخند به لبانم هدیه دادی ، تو به من همه چیز دادی و اینگونه من صاحب دنیا شدم ...
از این احساس بیرون نمی آیم ، وقتی در حال صعود تو ام فقط با توام ، چه جایی بهتر از طبیعت تو ، عشق را خلاصه میکنم در لحظه های صعودت ...
کاش این فصلهای با تو بودن هیچگاه نمیگذشت ، کاش هیچ برگ سبزی بر زمین نمینشست، نه قفسی بود تا اسیر شود آن پرنده ، نه سرنوشت تلخی بود تا رو کند برگ برنده ...
همیشه دلم میخواهد در یک سکوت عاشقانه ، با آرامش تو را صعود کنم ، همیشه دلم میخواهد به هیچ چیز جز صعودت فکر نکنم ، تنها حس کنم گرمای آفتابت را ، بشنوم صدای خش خش برگ و خاک و برف های تو را ...
نه ببینم ابرهای سیاه را ، نه بپوشانم یک دل کبود را ، نه در خواب روم ، نه در فکر گرگها روم !
هر چه به گذشته بازگردم چیزی را به یاد نمی آورم ، هر چه به روزهای با تو بودن فکر کنم همه را مثل خاطره در دلم نگه میدارم ، تا خاطره های صعود های تو شود سر برگ روزهای زندگی ام تا همیشه به نام تو بنویسم شعر زندگی را ...